۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

غيبت كبري

اااا خيلي وقته هيچي ننوشتم ها
اينجا چرا فيلتر شده؟!
اما الان كه بلاگ هايي را كه اون وقتا دنبال ميكردم نگاه ميكنم، مي‌بينم كه انگار خيلي هاشون ديگه آپ نميشن. نميدونم شايد وبلاگ نويسي هم از مد افتاده ديگه!!!
چمدونم والا ... همه چيز توي اين مملكت مودي است انگار.

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

بطري يكبار مصرف!

ديروز بعد از خيلي وقت فرصتي دست داد تا سري به دربند تهران بزنيم و اگه بشه اسمش رو كوهنوردي گذاشت، يه ذره كوهنوردي كنيم. (البته بيشتر راهپيمايي بود). خيلي قشنگه كه در اوج هياهو و شلوغي تهران، جاهاي به اين قشنگي و خوش آب و هوايي (كه كم هم نيستند)، در اطراف تهران وجود دارد و از طرفي خيلي زشته كه مردم تهران قدر اين موهبتها را نميدونند و درست نگهش نميدارند. ديروز چيزي كه بيش از همه خودنمايي ميكرد، تلي از آشغال و زباله بود كه در رودخانه موجود، فوج ميزد و چهره زشتي ايجاد كرده بود. فكر كنيد مثلا يك دوست خارجي داشته باشيد و بخواهيد ببريد قشنگي هاي تهران رو بهش نشون بديد. شما روتون ميشه ببريدش اينجا؟ من كه روم نميشه.
از همه بيشتر بطري هاي خالي آب معدني خود نمايي ميكرد. بعضي وقتا ميگم كاش هيچ وقت ما اينقدر متمدن! نميشديم كه آب معدني بنوشيم و كاش مجبور بوديم مثل همون قديما شيشه هاي نوشابه رو پس از مصرف به فروشنده پس بدهيم تا اين بلا رو سر طبيعت نياريم.
وقتي ماشينهايي رو كه بطري خالي از پنجره اونها به بيرون پرت ميشه ميبينم، يكبار ديگه ايمان ميارم به اينكه، فقر اين نيست كه ....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

پليس

ششم فروردين 90 از مشهد كه برگشتيم و رسيديم خونه ساعت حدود 7 صبح بود و من چون تا صبح رانندگي كرده بودم نه حال داشتم چيزي رو ببرم بالا و نه حتي ماشينها رو جابجا كنم و ماشين پر از وسايل رو بيارم توي پاركينگ. اين شد كه همونجوري ماشين رو فقط گذاشتيم و رفتيم بالا و خوابيديم. ظهر كه پا شدم ديدم شيشه ماشين رو شكستند و حدود 1.2 ميليون لباس و وسايل بردن. خلاصه زنگ زدم پليس اومد صورتجلسه كرد و رفت. نكته جالب اينكه ديروز بعد از 1.5 ماه يكي زنگ زده به من از پليس و ميگه زنگ زديم ببينيم چه خبر از اين قضيه و آيا پيگيري كردين؟ بهش ميگم ببخشيد اما من فكر ميكردم بايد شما پيگيري كنين نه من و اينطور بود كه به اهميت كار پليس در اين مملكت پي بردم. حالا اگه يه دختر و پسر رو توي خيابون گرفته بودند، في خالدونشون رو ميكشيدند بيرون!

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

مديريت

"مديريت بر جنبة انساني آدمها، سخت ترين كار دنيا است". اين را استادي در يك كلاس مديريت ميگفت و هر چه بيشتر ميگذرد، بيشتر به درستي آن پي ميبرم. اينكه اسم خود را بگذاريم مدير و چهارتا امر و نهي كنيم و ده تا ايميل فوروارد كنيم و .... آسونه ولي اگه واقعاً بخواي مديريت كني، كار پيچيده اي است و از عهدة هر كسي بر نمي آيد. البته متاسفانه در مملكت ما اكثر قريب به اتفاق اونايي كه عنوان مدير را يدك ميكشند، تنها علمي كه ندارند، همين مديريت است. يكي به خاطر اينكه كارشناس خوبي بوده كرده اندش مدير و گند زده اند به كارشناسي اش و يكي به خاطر اينكه آشناي فلاني بوده و ديگري به خاطر اينكه مدت زيادي است در اين شركت است و بالاخره بايد پيشرفت كند و .....
اما هيچ كدام از اينها دلايل درستي براي مديريت نيستند. مديريت علاوه بر جنبه هاي علمي و اكتسابي كه دارد، بايد در ذات طرف هم باشد. بايد فرد تمايل به رهبري و مديريت داشته باشد. نه اينكه فقط به خاطر برخورداري از مزاياي مادي و معنوي آن، بپذيرد كه مدير شود. متاسفانه دليل اينكه هيچ كس هيچوقت نميگويد من نميخواهم يا نميتوانم مدير باشم اين است كه نردبان ترقي در سازمانها تنها همين نردبان عمودي مدير شدن است و چه جايگاه مادي و چه اعتبار اجتماعي و سازماني، هر دو در گرو داشتن پست مديريتي شده است. اينكه يك نفر با سن مثلاً چهل سال، كارشناس خبره اي باشد، براي او افت محسوب ميشود و نشانة بي عرضگي اوست.
به قول همان استاد كه به قول خودش ميگفت هيچوقت نپذيرفته كه مدير كسي باشد: "من در بهترين شرايط ميتوانم مسئوليت كارهاي خودم را بپذيرم. مگر ديوانه ام كه بروم و گردنم را كج كنم و بگويم اگر اين افراد زير مجموعة من اشتباه كردند، گناهشان گردن من است؟"
البته باز هم اكثر مديران اين كار را هم نميكنند و در موقع پاسخگويي، فقط فرافكني ميكنند. بعضي رو به بالا و بعضي رو به پايين. و بدترين نوع فرافكني براي يك مدير، فرافكني رو به پايين است. چيزي كه نمونه اش را هر روز شاهديم! ......

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

بيزنس

هميشه به اين فكر بوده ام كه به غير كارمندي و حقوق بگيري، از چه راههاي ديگري ميتوان پول درآورد. البته همش فكر بوده و هيچوقت به عمل نرسيده. خيلي مهمه كه آدم خودش رو از تك بعدي بودن در بياره و بتونه در دنياي بيزنس وارد بشه. اتكاي به يك منبع درآمد، قدرت و ريسك پذيري آدم رو پايين مياره. دوست دارم با يكي دو نفر همپا كه حرفمون زير پاي هم بره، بزنيم به يه كاري. راستش دنبال كار تخصصي و اين حرفا هم نيستم. فقط يه كاري غير از كارمندي باشه كافيه. خدا رو چي ديدي شايد هم گرفت و تونستيم يواش يواش خودمون از قيد كارمندي رها كنيم. من كه فكر ميكنم توي كارمندي اگه خدا هم بشي باز هم به درد نميخوره و بايد بالاخره يه روز بعد از ظهر :) بري سراغ بيزنس خودت.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

چيزي كه نهايت نداره حماقت آدم هاست

واقعاً بعضي آدمها اصلا بزرگ نميشن. آدمهايي رو ميبينم دور و برم كه 40 يا 50 سال سن دارند و آدمهاي كم سوادي هم نيستن و اتفاقا تحصيلات دانشگاهي هم دارند اما انگار توي 10 - 15 سالگي موندن و بزرگتر نشدن. به حال اين آدمها دلم ميسوزه. مخصوصاً وقتي كه ميبينم يه عده آدم فرصت طلب اونها رو دستاويز و وسيلة رسيدن به اهداف خودشون ميكنند.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

همه چي تعطيل

يكي دو هفته پيش ديگه احساس كردم واقعاً نميكشم و مخم تعطيل تعطيل شده از شدت كار و درگيري هاش. چند وقته با زياد شدن مسئوليتم در محل كار و حواشي و چلنج هاي جديدي كه داره، واقعاً بعضي وقتا احساس ميكنم ديگه نميكشم.
به همين خاطر و به منظور رسيدن به آرامش ذهني، يك هفته كلاً همه چيز رو تعطيل كردم و موبايل خاموش بي لب تاپ و .... رفتيم رامسر. روزهاي سرشار از آرامشي بود و چشم انداز زيباي جنگل از داخل هتل زيباي رامسر و نيز آرامش تماشاي دريا واقعاً تسكين دهنده بود. بارش سه شبانه روز يكسره باران هم به اين آرامش بخشي افزود. واقعاً نياز داشتم بهش.