۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

محرم

بچگي‌ها محرم‌ها رو خيلي دوست داشتيم. با بچه‌هاي محل مي‌رفتيم مسجد و با هم بوديم و كلي خوش مي‌گذشت. جواني‌ها هم باز به همين شكل و با هم بوديم و .... . در اين سال‌ها مواقعي هم پيش ميومد كه خيلي جدي مي‌رفتيم قاطي عزادارا و به روش اونا عزاداري  هم مي‌كرديم. ولي در يكي دو سال آخري كه مي‌رفتم همينطور كه يواش يواش عقلم بيشتر مي‌رسيد، كمتر آدمايي رو مي‌ديدم كه واقعاً براي همون منظوري كه ميگن بيان. نه اينكه هيچكس نبود. نه نميخوام در مورد همه اينطوري قضاوت كنم ولي خوب اونايي كه من مي‌ديدم اكثرشون دو دسته بودن. يا دنبال خودنمايي و به قول مذهبيا ريا بودن و يا جوان‌هايي بودن كه (از هر دو جنس) دنبال چشم‌چراني و دوست‌يابي و ... بودن. شرايط هم كه همه جوره براي هر دوي اين منظورها مهيا بود. چند ساليه كه ديگه نمي‌رم (حتي براي ديدن) ولي هميشه فكر مي‌كنم كه راستي من در مورد اونا قضاوت درستي مي‌كنم يا نه؟ اعتقادات آدما برام محترمه ولي .....

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

كيش (بدون ميش)



كيش براي ايجاد آرامش جاي خوبي بود ولي راستش اصلاً شبيه شهر نبود. به نظر من غير از جذابيت‌هاي طبيعيش اگر برنامه‌ها و جذابيت‌هاي برنامه‌اي كه در اونجا ايجاد ميكنن (مثل كنسرت‌ها و ...)را ازش حذف كنيم، چيزي ندارد. اما در مجموع خوش گذشت و من از دوبي بيشتر ازش خوشم اومد. مجموعة پارك دلفين‌ها فوق‌العاده بود و آب آبي و تميز دريا مثال زدني بود. ميگفتن به خاطر مرجان‌ها آب اينقدر اونجا تميزه. كف دريا قشنگ ديده ميشد و ماهي‌ها را ميشد ديد. راستي از ديدن هتل داريوش هم به وجد اومدم. واقعاً زيبا بود.نكتة جالب ديگه براي من قيمت ارزون تاكسي در مقايسه با قيمت ساير چيزها بود. يك تويوتاي كمري (از همونا كه توي دوبي هم تاكسيه :)) ميومد و ما رو ميبرد تا اونور شهر بعد ميگفتي چقدر ميشه. ميگفت هزار تومن!!!
كلاً برخلاف مسافرت سال گذشته به دوبي، از رفتنم به كيش راضي هستم.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

كيشميش

قراره فردا براي سه چهار روز يه سفر بريم كيش. امروز وقتي از سركار اومدم خونه، سلاله دويد جلو و گفت: "بابا بابا ميخوايم سوار هواپيما بشيم و بريم كيشميش بخوريم هاااااااااااااا :))))

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

احساس مالكيت

يكي ديگه از حس‌هاي عجيب و غريبي كه آدما دارن، حس مالكيته. آدمي رو تصور كنيد كه در يك خونة 120 متري كه با مثلاً 20 ميليون تومان اونو رهن كرده، زندگي ميكنه. چون اين خونه رو رهن كرده خوب طبيعتاً پولي بابت اجاره هم نميده. ضمناً خونش هم بزرگه و راحت و فرض كنيد كه مشكل هر سال جابجا شدن رو هم نداره چون ميتونه چند سال همونجا بشينه. حالا همين آدم همش ناراحته چراكه خونه نداره. بنابراين و براي غلبه بر اين احساس ناراحتيش ميره و با هزار بدبختي و وام و قرض و قوله (يا غوله؟) يه خونة 65 متري در يك محلة بدتر ميخره كه بزور ميشه توش پا رو دراز كرد. بعد هم از اون ماه علاوه بر اينكه كلي مقروضه، نصف حقوقش رو هم بايت قسط ميده. تنها چيزي كه به دست آورده اينه: "يك تيكه كاغذ كه روش نوشتن اين خونه مال توئه"
و اين آدم خيلي خوشحال تره!
عجيبه نه؟ ولي خوب هست و هممون هم از اين حس‌ها داريم.....

نزديكي - دوري

اين روزا يكي از همكارا داره ميره كه بره (مهاجرت و ...). مستقل از اينكه چقدر از هم خوشمون مياد يا نمياد احساس مي‌كنم كه چند روزه مهربونتر شديم. راستي چرا آدما تا وقتي هستن نبايد اينطوري باشن؟

Limitation

امروز داشتم با يكي از دوستان در مورد يك محدوديتي كه هميشه در دنياي واقعي وجود دارد و من بهش فكر مي‌كنم و به اينكه اگه نبود چه خوب ميشد، حرف مي‌زدم. اونم اينكه شما مجبوريد هميشه فقط در يك مكان باشيد. يعني در يك زمان خاص امكان بودن در دو جاي مختلف يا دو موقعيت مختلف براي آدم وجود نداره و اين خيلي بده نه؟!
تا حالا نشده دلتان بخواد يه جايي باشيد و در همان زمان در جاي ديگري هم خبرايي باشه كه دلتان بخواد اونجا هم باشيد؟
حالا همين محدوديت رو تصور كنيد براي كسي كه دونفر مختلف را خيلي دوست داره ولي الزاما در زندگي مادي و واقعي حداكثر ميتونه يكيشون رو براي مثلا زندگي مشترك انتخاب كنه. بده نه؟ .......